حکایتی آموزنده از کتاب تاریخ بیهقی

به گزارش مسافرت رو، حکایت خواندنی از تاریخ بیهقی. بونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می روا دارد ستدن آن

حکایتی آموزنده از کتاب تاریخ بیهقی

حکایتی جالب از تاریخ بیهقی...

به گزارش خبرنگاران به نقل نمناک ، من کیسه ها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال باز گفتم. دعا کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده ام که بو الحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درمانده اند و به خانه بازگشت و کیسه ها با وی بردند و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند و بیامدند.

بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید بسیار دعا کرد و گفت این صلت فخر است پذیرفتم و باز دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم وزر و بال این چه بکار آید؟

بونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می روا دارد ستدن آن.

قاضی همی نستاند گفت زندگانی خداوند دراز باد حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوه ها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی علیه السلام هست یا نه؟ من این نپذیرم و در عهده این نشوم .

گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده.

گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد به هیچ حال این عهده قبول نکنم .

بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد علی ای حال من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی پس چه جای آنکه سال ها دیده ام و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می ترسد و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.

بونصر گفت لله در کما، بزرگا که شما دو تن اید و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه مند بود و ازین یاد می کرد و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زر باز فرستاد امیر بتعجب بماند و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوفی را دیدی یا سوهان سبلتی را دام زرق نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاه تر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی چشم بد دور از بولانیان

منبع: جام جم آنلاین
انتشار: 16 آذر 1399 بروزرسانی: 16 آذر 1399 گردآورنده: mosaferatro.ir شناسه مطلب: 1368

به "حکایتی آموزنده از کتاب تاریخ بیهقی" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "حکایتی آموزنده از کتاب تاریخ بیهقی"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید